عشقم مهرشاد

1393/3/30 8:40
نویسنده : مامی حدیث
249 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی بهوش اومدم تورو کنار خودم داشتم آرام هرکس تورو میدید میگفت واااااااای چقد خوشگله دختره میگفتم نه بسرهبغلخاله هاتم لحظه شماری میکردن که بریم خونه تورو ببینند وقتی رفتیم خونه مادر جون خاله ها تورو زمین نمیذاشتن ودیگه ذوقخندونکخلاصه شب همون روز در حال شیر خوردن کبود شده بودی که همه ترسیده بودیم ورفتیم بیمارستان کلی ازمایشازت گرفتن و ده روز بستری بودی که واقعا من و بابایی خیلی ناراحتی میکردیممنم که اشکم دم مشکم بودغمگینبعد ازاومدن خونه شبا خیلی گریه میکردی تا صبح من و مادر جون نوبتی بیدار بودیم ونگهت میداشتیم که بعد چهل روز خوب شدی ودیگه اصلا شبا اذیتمون نمیکردی خیلی راحت میخوابیدیدلخور

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)