وقتی بهوش اومدم تورو کنار خودم داشتم هرکس تورو میدید میگفت واااااااای چقد خوشگله دختره میگفتم نه بسرهخاله هاتم لحظه شماری میکردن که بریم خونه تورو ببینند وقتی رفتیم خونه مادر جون خاله ها تورو زمین نمیذاشتن ودیگه ذوقخلاصه شب همون روز در حال شیر خوردن کبود شده بودی که همه ترسیده بودیم ورفتیم بیمارستان کلی ازمایشازت گرفتن و ده روز بستری بودی که واقعا من و بابایی خیلی ناراحتی میکردیممنم که اشکم دم مشکم بودبعد ازاومدن خونه شبا خیلی گریه میکردی تا صبح من و مادر جون نوبتی بیدار بودیم ونگهت میداشتیم که بعد چهل روز خوب شدی ودیگه اصلا شبا اذیتمون نمیکردی خیلی راحت میخوابیدی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی